قالب پرشین بلاگ

سفارش تبلیغ
صبا ویژن

فصل زرد کافری

یک لکه کوچولو

یه لکه کوچولو بود روی پیراهنم. تو دیدیش. من ندیدم. فردا دوباره تو دیدیش. من ندیدم. آن فقط یه لکه کوچولو


بود. ولی تو آنقدر دیدیش. دیدیش تا اینکه به اندازه کافی بزرگ شد که آنروز عصبانی بشی و داد بزنی چرا من لکه ای به


این بزرگی را روی پیراهنم نمی بینم! و من با تعجب به پیراهنم نگاه کردم و آن لکه کوچولو را دیدم. اولش خندیدم. ولی


وقتی یاد نگاههای روزهای پیشت افتادم یه جایی از دلم درد گرفت و هیچوقت هم خوب نشد.


آن فقط یک لکه کوچولو بود.

 


تلقین...

هر وقت زنش مریضمیشد، با وجود اینکه سر در نمی آورد ، به اش می گفت «. چیزی نیست

اما وقتی خودش مریض شد هرچی بهش گفتند چیزیت نیست باور نکرد و حالش بدتر شد

تا اینکه مرد اما واقعا چیزیش نبود...


[ یکشنبه 90/10/4 ] [ 2:2 صبح ] [ کافر ]

 

توی سنگر دراز کشیده بود. پروانه ای بال زد و روی مگسک نشست. زل زد به پروانه و یادش رفت شلیک کند.

 

 

پشت کامپیوتر نشسته بود. پروانه ای روی مونیتور نشست. خیره شد به پروانه و یادش افتاد زمانی عاشق بوده است.

 

روی نیمکت نشسته بود. پروانه ای روی دسته عصایش نشست. یادش رفت پیر شده، بلند شد و دنبال پروانه دوید.

 

پروانه


[ جمعه 90/9/18 ] [ 3:43 عصر ] [ کافر ]

با سرعت می دود...

به هیچ چیز جز رسیدن به آرامش رسیدن به جایی که تنها جای آرامش هست فکر نمی کند..

بی هراس از کسانی که او را دنبال می کنند

بدون تعللی بدون دردی

حتی زخم های کف پایش سردی هوا بی لباس بودنش کفش هایی که همیشه ناسازگار بودند و همراهش دیگر نیستند...

به انجایی می رود که همیشه قبل از این ها قبل از انکه گویند دیوانه در شهر خطرناک استت می رفت

فقط به گل های یاس انجا دلبسته بود و به عطر ان

و به همین جرم چندین ماهی به زندان افتاد

برایش همه جا جز باغچه یاس زندان بو

یک لحظه دنیایش نابود شد

باغچه یاس دیگر وجود نداشت..

واقعییت را باور نداشت...

امشب کافر دیوانه در شهر جایی نداشت....

یاس

 

 


[ جمعه 90/9/4 ] [ 1:42 صبح ] [ کافر ]

ما آدمها در هجوم وحشت زای خویش از خویش می ترسیم و

در حالیست که خود ترس خود را انکار می کینم


از یکدیگر می ترسیم دست های گرم خود را روی آتش می گیریم و می گوئیم : ووی چه سرد است


بی آنکه بدانیم سردی از هوا نیست


سردی از آن نگاه بی عاطفه از آن نگاه سرد

از فرار

از دورویی و بی هدف ماندن


بی هدف ماندن در دنیا تاریک خود و سردرگم در بی نور بودن


یکدیگر را نادیده گرفتن و تمسخر آنکه ندارد آنچه که مایه فخر نیست


و چه اشتباه بود دلبستن در زمانه ای که اگر وجود کسی هم گرمابخش بود


اطرافش را باهجوم وحشت زای تاریکی و سردی به نابودی به انتهای آزردگی سوق دادیم


و ما چه سردیم بی آنکه  بدانیم سرما خود ما بودیم و آزردگی زمین ما بدیم و وحشت انسان انسان...


و ما چه سردیم...  

           سرما


[ چهارشنبه 90/8/25 ] [ 1:0 صبح ] [ کافر ]


 من به اغاز یک زندگی


 مرگ یک مرد اغاز نامرد


 من به سکوت حنجره وار مردی که گریستن را در اوج غم را به باد سخره گرفت
 صبر کن 
صبر کن 


من به مادری مینگرم که بی جان امیدی به فردای روشن در زیر نور شمع برای کودک نابینا داشت


من آخرین به آخرین عاشقی که زیر باران جان سپرد

 

من به تو نمیدانم به تو یا به عکس تو روز آخر مرگ روز اول رفتن خیره ام

آری
 من به روزم بی روز ترین روز
 

من  در سوگ سایه ام نشسته ام غروب قاتل اوست

کلام سرد خداحافظ بر لب های من و اشک در چشمان او ولی برعکس در آیینه

خدا در خاطر من خواب و در خاطر تو مرد بزرگ خدای کوچک من

قلبم سخت ترین جای دنیا اخر روزی از سختی پودر خواهد شد

در گذر زمان می نگرم

آری من فقط به فردا می نگرم دیگر امیدی به این شب به پایان رسیده نیست.

نگاهت را از من بدوز از نگاه تو خدا را نور نمیبینم

 

آری من جوجه آخر پاییز به سیخ کشیده شده ام...

                                                      سایه


[ چهارشنبه 90/8/18 ] [ 1:23 صبح ] [ کافر ]

.: Weblog Themes By Iran Skin :.

درباره وبلاگ
آرشیو مطالب
امکانات وب