قالب پرشین بلاگ

سفارش تبلیغ
صبا ویژن

فصل زرد کافری

یک لکه کوچولو

یه لکه کوچولو بود روی پیراهنم. تو دیدیش. من ندیدم. فردا دوباره تو دیدیش. من ندیدم. آن فقط یه لکه کوچولو


بود. ولی تو آنقدر دیدیش. دیدیش تا اینکه به اندازه کافی بزرگ شد که آنروز عصبانی بشی و داد بزنی چرا من لکه ای به


این بزرگی را روی پیراهنم نمی بینم! و من با تعجب به پیراهنم نگاه کردم و آن لکه کوچولو را دیدم. اولش خندیدم. ولی


وقتی یاد نگاههای روزهای پیشت افتادم یه جایی از دلم درد گرفت و هیچوقت هم خوب نشد.


آن فقط یک لکه کوچولو بود.

 


تلقین...

هر وقت زنش مریضمیشد، با وجود اینکه سر در نمی آورد ، به اش می گفت «. چیزی نیست

اما وقتی خودش مریض شد هرچی بهش گفتند چیزیت نیست باور نکرد و حالش بدتر شد

تا اینکه مرد اما واقعا چیزیش نبود...


[ یکشنبه 90/10/4 ] [ 2:2 صبح ] [ کافر ]

.: Weblog Themes By Iran Skin :.

درباره وبلاگ
آرشیو مطالب
امکانات وب