ما آدمها در هجوم وحشت زای خویش از خویش می ترسیم و
در حالیست که خود ترس خود را انکار می کینم
از یکدیگر می ترسیم دست های گرم خود را روی آتش می گیریم و می گوئیم : ووی چه سرد است
بی آنکه بدانیم سردی از هوا نیست
سردی از آن نگاه بی عاطفه از آن نگاه سرد
از فرار
از دورویی و بی هدف ماندن
بی هدف ماندن در دنیا تاریک خود و سردرگم در بی نور بودن
یکدیگر را نادیده گرفتن و تمسخر آنکه ندارد آنچه که مایه فخر نیست
و چه اشتباه بود دلبستن در زمانه ای که اگر وجود کسی هم گرمابخش بود
اطرافش را باهجوم وحشت زای تاریکی و سردی به نابودی به انتهای آزردگی سوق دادیم
و ما چه سردیم بی آنکه بدانیم سرما خود ما بودیم و آزردگی زمین ما بدیم و وحشت انسان انسان...
و ما چه سردیم...